میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 23 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل بيست سوم : مهمان کوچولو

 

زنگ تلفن رشته افكارم رو پاره كرد .............. صدايي از اونطرف خط گفت : سلام بابا احمد ................ نازنين بود .............. گفتم : سلام عزيزدلم .............. خوبي ؟ ............ چي ميگي؟ ............ گفت : سلام همسرم ........... سلام عزيزم ............. سلام بابا احمد .......... گفتم : چي داري ميگي بابا احمد كيه ؟ ......... آروم و مغرور گفت : تويي.......... عزيزم ................ پرسيدم : من ؟ .............. پاسخ داد : آره تو............... بعد با لحني سرشار از شور و هيجان گفت : احمد تو بزودي بابا مي شي ............... يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن ............ من دارم بابا مي شم ........... من دارم بابا مي شم ............... من دارم بابا مي شم .......... يه مرتبه داد كشيدم ......... .من دارم بابا مي شم ................ من دارم بابا مي شم ..................... نازنين ................ نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ........... نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم ............ من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي مي شيم ................... نمي دونستم چي بگم زبونم بند اومده بود..................... نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون مي آييم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم .................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي ............... در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه مي تونستم بشنوم ............... گفت : ناراحت نشدي ؟..................... گفتم : چرا بايد ناراحت بشم.................... گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم .............. گفتم : نه عزيزم................ اين يه خبر فوق العاده بود.................. راستي امتحانات چي شد ؟.......... گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته .............. و من دارم كارام رو مي كنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم .................... دلم برات يه ذره شده ..................... گفتم : منم همينطور.................... گفت : راستي ما فردا مي خوايم بريم شمال ....... واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه ................. وضع خطوط تلفن تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال مي رفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع مي شد ............. گفتم : حالا چند روزه مي رين ؟ گفت : سه چهار روزه............... جات خيلي خاليه .............. همه هستن ............ همهّ ........ همه ............. گفتم : دوستان به جاي ما ................. گفتم : با كيا مي آيي اينجا ؟ خنده اي كرد و گفت : همه خانواده من و تو........... ضمناُ آرام و فرشته و داريوش هم ميان .................. سعيد هم گفته ممكن بياد ....... الان مشغول بازي تو يه فيلمه ......... اگه تموم بشه اونم مي آد ................ خنديدم و گفتم : پس لشگر كشي دارين ؟.............. غش غش خنديد و گفت: نه عزيز دلم ................. عروس كشونه ...................... جواب دادم : البته ........ البته................... بعد از كمي خنده و شوخي گفت : اين همه آدم رو كجا مي خواي جا بدي ؟ گفتم خودمون كه تو خونه جا مي شيم .............. آرام و فرشته و داريوش سعيد رو هم ............. اگه البته اومد مي فرستيم خونه سحر .............. بعد از تلفن تو با هاش تماس مي گيرم و خبرش مي كنم .................. نازنين پرسيد : مزاحمش نيستيم .......................... گفتم : نه عزيزم ........................ دندش نرم ميخواست با ما رفيق نشه .................... روابط ما بعد از او باري كه باهم حرف زده بوديم صميمانه و گرم ................... و البته منطقي شده بود .......................جالب بود سحر از اون تاريخ كاملا عوض شده بود ............. به هيچ عنوان ، هيچ شباهتي به اون دختر مغرور ، خودخواه و از خود راضي قبلي نداشت ............ بهر صورت بعد از كلي راز و نياز عاشقانه و حرف زدن از اين در و اون در ................. خدا حافظي كرديم و قرار شد وقتي نازنين از شمال برگشت دوباره همه چيز رو با هم هماهنگ كنيم ................... من بلا فاصله با سحر تماس گرفتم و كل ماجرا را براش شرح دادم ......... گفت : خونه من در بست در اختيار شماست ......................حتي اگه لازم باشه ............. و براي اينكه بچه ها راحت باشن من مي تونم به خونه آن شري برم ................ آن شري دوست مشترك فرانسوي ما بود . كه در حقيقت همشاگردي من بود و از طريق من با سحر هم دوستي محكمي برقرار كرده بود ................... گفتم : نه لازم نيست ................. خونه تو كه بزرگه .................. گفت : نه از اون جهت مشكلي نيست ..................... من براي راحتي بچه ها گفتم ..................... پاسخ دادم : نه بچه ها هم راحتن ......... فقط بايد يه قرار بزاريم يه روز بريم يه ذره خريد كنيم .......... كه ميان خونه خالي نباشه ............ گفت : حتما .............. هر موقع خواستي بگو برنامه ريزي مي كنيم ............ بعد در حاليكه دل تو دلم نبود .................... بهش گفتم : ببين يه خبري مي خوام بهت بدم كه هنوز جز من و نازنين هيشكي از اون با خبر نيست .................. گفت : خب بگو .................. بعد از كمي منومن گفتم : من دارم بابا مي شم ....................... جيغ بلندي از خوشحالي كشيد و گفت : نه........................ تو رو خدا راست مي گي ؟ گفتم :: اره واله ................. چيه تو هم كه مثل سپيده اينا لاي در موندي گفت : جان من ........ تو رو خدا ؟ .................. پاسخ دادم : آره الان نازنين بهم خبر داد ................... گفت : نازنين كجاست الان ..................... جواب دادم : خب معلومه خونه .................... با عجله گفت : خداحافظ ................. پرسيدم : چي شد؟ ........................ گفت : ميخوام بهش زنگ بزنم و اولين كسي باشم كه بهش تبريك بگم ........................ خداحافظ تلفن رو قطع كرد ......................... گفتم : آدم نمي تونه سر از كار شما زن ها در بياره .................صداي بوق ممتد تلفن كه نشانه پايان مكالمه بو منو وادار كرد گوشي رو رو زمين بذارم . تو آسمونا بودم ........................ فقط ده روزه ديگه .................. فقط ده روز ................ 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:39 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.